.persianblog'">
ماهیِ اسیر
لبانت چونان طعم گس خرمالو
-طعمی دگرگونه و ماندگار-
اندیشیدن به غیر را ناممکن می سازد!
از: اگر شیطان سخن بگوید(پدرام رضایی زاده)
¤ نویسنده:مهدیس
پس از آن غروب رفتن
اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر
تو بیا شروع من باش
شب و از قصه جدا کن
چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای
گریه های آخر من
اسم تو ببخش به لبهام
بی تو خالی نفسهام
قد بکش رو باور من
زیر سایه بون دستهام
خواب سبز رازقی باش
عاشق همیشگی باش
خسته ام از تلخی شب
تو طلوع زندگی باش
من پر از حرف سکوتم
خالیم رو به سقوطم
بی تو و آبی عشقت
تشنه ام کویر لوتم
نمی خوام آشفته باشم
آرزوی خفته باشم
تو نذار آخر قصه
حرفمو نگفته باشم
¤ نویسنده:مهدیس
دلم گرفته است
دیگر خیال های بد
از مترسک کوچک ذهن من نمی ترسند
زندگی،تلخ و غمگین جاری است
چه کنم ثانیه ها بی تو نمی گذرند...
مازیار ¤ نویسنده:مهدیس
دلم گریه می خواهد ماه کامل است من تنها، میدانم که چشمانت زیر نور ماه خواهد درخشید... من از تکرار واژه ی دلتنگی خسته ام من از حروف فاصله بیزارم من از باد که بوی گیسوانت رانمی آورد دلخورم، من از هر واژه که نام توبرآن نباشد گریزانم... بیا که، بغض کودکانه ام آغوش تو را کم دارد... این شعر رو داداشم گفته. مازیار ¤ نویسنده:مهدیس
می نشستم خسته در بستر زورق اندیشه ام، آرام باز تصویری غبار آلود زآن اتاق ساکت سرشار در سیاهی دست های من شکل سرگردانی من بود ریشه هامان در سیاهی ها یکدگر را سیر می کردیم می نشستم خسته در بستر زورق اندیشه ام، آرام روزها رفتند و من دیگر آن من سر سخت مغرورم بگذرم گر از سر پیمان می نشینم، شاید او آید ¤ نویسنده:مهدیس
به زمین میزنی و میشکنی سخت مغروری و میسازی سرد دیدمت وای چه دیداری وای بی گمان برده ای از یاد آن عهد دیدمت وای چه دیداری وای نه شرار نفس پر هوسی این چه عشقی است که دردل دارم می گریزی ز من و در طلبت باز لبهای عطش کرده من میتپد قلبم و با هر تپشی بخت اگر از تو جدایم کرده ترسم این عشق سرانجام مرا ¤ نویسنده:مهدیس
آهی کشید غمزده پیری سپید موی افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه در لا به لای موی چو کافور خویش دید یک تار مو سیاه!
در دیگاه مضطربش اشک حلقه زد در خاطرات تیره و تاریک خود دوید سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود یک تار مو سپید!
در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش دستی به موی خویش فرو برد و گفت "وای!" اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان بگریست های های!
دریای خاطرات زمان گذشته بود هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید در کام موج، ضجه ی مرگ غریق را از دور می شنید
طوفان فرو نشست، ولی دیدگان پیر می رفت باز در دل دریا به جستجو در آب های تیره ی اغماق خفته بود یک مشت آرزو...!
فریدون مشیری ¤ نویسنده:مهدیس
|
مدیریت وبلاگ شناسنامه پست الکترونیک کل بازدیدها:112313 بازدیدامروز:25 بازدیددیروز:3 |
لینک دوستان من |
پر پرواز یادداشتها و برداشتها ساحل نشین اشک سیمرغ دوزخیان زمین عشق من هیچ وقت تنهام نزار مازیار ایستگاه دوستی صحرا ماهیان آکواریمی رهگذر نیلوفرآبی مسعود محمد بیرانوند سیما در بدران سارا |
لوگوی دوستان من |
|
درباره من |
مهدیس
آه، ای زندگی، منم که هنوز با همه ی پوچی از تو لبریزم... |
لوگوی وبلاگ |
|
اشتراک در خبرنامه |
بایگانی شده ها |
مرداد 86 شهریور 86 مهر 86 آذر 86 بهمن 86 خرداد87 مرداد 87 شهریور 87 مهر 87 آبان 87 آذر 87 بهمن 87 اردیبهشت 88 |
|