سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.persianblog'">

ماهیِ اسیر

پنج شنبه 88/2/31 :: ساعت 1:5 عصر

سلام

امیدوارم همتون خوب باشین.ببخشید بابت غیبتم.حتما بیشتر شماها بعد یه مدت بیخیالم شدین.مساله ای نیست الانم اومدم واسه اون دوستایی که شاید بهم سر میزدن یه توضیحاتی بدم و برم به غیبتم برسم!!متاسفانه غیبتم ادامه داره.

راستش این غیبت واسه اینه که بتونم بیشتر به زندگیم برسم.خدا رو شکر مشکلاتم کمتر شده و منم دارم با تمام وجود سعی میکنم این آرامشو نگه دارم.

وقتی نوشته ی قبلیمو میخونم واقعا شرمنده ی خدا میشم.چون خیلی کفر میگفتم تو اون دوران!     ولی بهم ثابت کرد که خیلی بزرگتر و مهربونتر از اونیه که من فکر میکردم.به هر حال معذرت میخوام که دوستانمو بیخبر گذاشتم.معلوم نیست دوباره کی بیام ولی مطمئنا به فکر همه دوستام هستم.شما هم دعا کنین واسم.منم دعا میکنم همتون به هرچی میخواین برسین...مرسی از همتون.


¤ نویسنده:مهدیس

سه شنبه 87/11/8 :: ساعت 1:39 صبح

از روزهای کوتاه عاشقی
تنهایادگار
قابی است از خاطره،
و شاید یک دروغ بزرگ 
که دیگر دوستت ندارم!

 

خداااااااااااااااااا،اصلا به من توجه میکنی؟اصلا منو میبینی؟یکی از بنده هات داره اینجا زجر میکشه.داره داغون میشه.

خددددددددددددددددددددددددددددددددداااااااااااااااااااااااااا خودت کمکم کن.من دارم داغون میشم.بهم نگاه کن....


¤ نویسنده:مهدیس

چهارشنبه 87/10/4 :: ساعت 11:48 عصر

دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه ای،آنچه که در من انسانی بود از دست دادم،گذاشتم گم بشود.در زندگانی،آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان،من هیچکدام از آنها نشدم،زندگانیم برای همیشه گم شد...حالا دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم.دیگر نمی توانم دنبال این سایه های بیهوده بروم،با زندگی گلاویز شوم،کشتی بگیرم.شماهایی که گمان می کنید در حقیقت زندگی می کنید،کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟؟ من دیگر نمی خواهم نه ببخشم و نه بخشیده شوم،نه به چپ بروم و نه به راست،می خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. نه،نمیتوانم از سرنوشت خودم بگریزم،این فکرهای دیوانه،این احساسات،این خیال های گذرنده که برایم می آید آیا حقیقتی نیست؟ در هر صورت خیلی طبیعی تر و کمتر ساختگی به نظر می آید تا افکار منطقی من! گمان می کنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمی توانم کمترین ایستادگی بکنم.افسار من به دست اوست...اوست که مرا به این سو و آن سو می کشاند.پستی،پستی زندگی که نه می توانند از دستش بگریزند،نه می توانند فریاد بکشند،نه می توانند نبرد بکنند...زندگی احمق.

                                                      (زنده بگورــصادق هدایت)

 

 

 

متاسفانه نتونستم واسه دوستانی که داستان شازده کوچولو رو با صدای احمد شاملو میخواستن چیزی پیدا کنم.در واقع درگیر امتحان های میان ترم بودم و نتونستم یه مدت نت بیام.هرچند همه امتحانا رو گند زدم!!ولی فکر میکنم اگه خودشون یه search کنن شاید بتونن چیزی پیدا کنن.


¤ نویسنده:مهدیس

سه شنبه 87/9/12 :: ساعت 2:6 عصر

...

-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ رویه توش زندگی می کند.او هیچ وقت یک گل را بو نکرده هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عدد ها کاری نکرده.او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید : «من یک آدم مهمم!من یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند.اما خیال کرده:او آدم نیست ، یک قارچ است!

-یک چی؟

-یک قارچ!

حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده بود :

-کرورها سال است که گل ها خار می سازند و با وجود این کرورها سال است که بره ها گل ها را می خورند.آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل ها واسه ساختن خارهایی که هیچ وقت خدا به هیچ دردشان نمی خورند این قدر به خودشان زحمت می دهند؟چنگ میان بره ها و گل ها هیچ مهم نیست؟این موضوع از آن جمع زدن های آقا سرخ رویه ی شکم گنده مهم تر و جدی تر نیست؟اگر من گلی را بشناسم که تو همه ی دنیا تک است و جز تو اخترک هیچ جای دیگر پیدا نمی شه وممکن است یک روز صبح یک بره ی کوچولو ، مفت و مسلم ،بی اینکه بفهمد چه کار دارد میکند به یک ضرب پاک از میانش ببردش چی؟یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

سرخ شد و اضافه کرد:

اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست برای احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید :«گل من یک جایی میان آن ستاره هاست»،اما اگر بره گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام ستاره ها پتی کنند و خاموش بشوند.یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان هق هق کنان زد زیر گریه...

 

بهتون پیشنهاد میکنم داستان شازده کوچولو رو با صدای احمد شاملو رو گوش کنین.خیلی بعیده که تو 2-3 قسمتش گریتون نگیره.من یکی از قسمت هایی که گریه کردم همین قسمت بود.فوق العادست...

 

 


¤ نویسنده:مهدیس

پنج شنبه 87/8/16 :: ساعت 11:24 عصر

 

برو!دیگر نمیخواهم تو را ببینم.دیگر مشتاق نگاه چشمان تو که از ابرهای آسمان هم دورترند نیستم.دیگر نمیخواهم از دهان تو که لبخند میزند اما دروغ می گوید ،حرفی بشنوم یا نوازش دست برهنه ی تو را بر تن خویش احساس کنم

 

برو!امشب به بستر هوس من میا ، زیرا هر چه مربوط به توست مرا خشمگین و آشفته میکند.امشب میخواهم دور از آغوش گرم اما پر فریب  تو ، در دشت پر گیاه و خاموش بنشینم تا رنجی را که از جانب تو می کشم فراموش کنم و با دیدگانی بسته و فکری خسته ، اما دلی عاقل ، زیر شاخه های پر سایه ی درختان که دست مهتاب بر آنها رنگ سیمین زده ، گوش به تنفس آرام و دلپذیر برگها فرا دهم 

 

 

 

کنتس دونوآی(شاعره معاصر فرانسه - از کتاب عشق همیشه زیباست )


¤ نویسنده:مهدیس

یکشنبه 87/7/28 :: ساعت 12:21 صبح

 

 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

 

خود ندانم چه خطائی کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جائی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

 

هر کجا می نگرم , باز هم اوست

که به چشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده...

 

...شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ئی از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

 

مادر, این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست بجز زندانم

 

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چکار آیدم این زیبائی

بشکن این آینه را ای مادر

حاصلم چیست ز خود آرائی

 

در ببندید و بگوئید که من

جز او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست

فاش گوئید که عاشق هستم

 

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست, بگوئید آن زن

دیرگاهیست, در این منزل نیست..


¤ نویسنده:مهدیس

چهارشنبه 87/7/3 :: ساعت 4:24 عصر

برای روز میلاد تن من

نمی خوام پیرهن شادی بپوشی

به رسم عادت دیرینه حتی

برایم جام سر مستی بنوشی

برای روز میلادم اگر تو

به فکر هدیه ای ارزنده هستی

منو با خود ببر تا اوج خواستن

بگو با من که با من زنده هستی

که من بی تو نه آغازم نه پایان

تویی آغاز روز بودن من

نذار پایان این احساس شیرین

بشه بی تو غم فرسودن من

نمیخوام از گلای سرخ و آبی

برایم تاج خوشبختی بیاری

به ارزش های ایثار محبت

به پایم اشک خوشحالی بباری

بذار از داغی دستای تنها

بگیره هُرم گرما بستر من

بذار با تو بسوزه جسم خستم

ببینی آتش و خاکستر من

تو ای تنها نیاز زنده بودن

بکش دست نوازش بر سر من

به تن کن پیرهنی رنگ محبت

اگه خواستی بیایی دیدن من

که من بی تو نه آغازم نه پایان

تویی آغاز روز بودن من

نذار پایان این احساس شیرین

بشه بی تو غم فرسودن من


¤ نویسنده:مهدیس

<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خانه
مدیریت وبلاگ
شناسنامه
پست الکترونیک


کل بازدیدها:110685


بازدیدامروز:2


بازدیددیروز:10

 RSS 
 
لینک دوستان من
پر پرواز
یادداشتها و برداشتها
ساحل نشین اشک
سیمرغ
دوزخیان زمین
عشق من هیچ وقت تنهام نزار
مازیار
ایستگاه دوستی
صحرا
ماهیان آکواریمی
رهگذر
نیلوفرآبی
مسعود
محمد بیرانوند
سیما
در بدران
سارا

لوگوی دوستان من



درباره من
ماهیِ اسیر
مهدیس
آه، ای زندگی، منم که هنوز با همه ی پوچی از تو لبریزم...

لوگوی وبلاگ
ماهیِ اسیر

اشتراک در خبرنامه
 

بایگانی شده ها
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
بهمن 86
خرداد87
مرداد 87
شهریور 87
مهر 87
آبان 87
آذر 87
بهمن 87
اردیبهشت 88

اوقات شرعی

طراحی قالب: رفوزه