چشمانت را که پنهان مي کنيآسمانم را مي دزدي... ...و رويا هايم را...کاش مي دانستيدريا هم تکه اي از آسمان بودکه سالها پيش روي خاک افتاد...و کسي براي آسمان گريه نکرد......... حالا چوب لاي چرخ دنيا مي گذاري که چه؟؟؟دستهايت را هم از دور کمر دنيا باز کن...باور کن.. اگر کسي پاک کن بر مي داشت،و از دفترهاي نقاشيديوارها را پاک ميکردحالا ما رو به روي هم ايستاده بوديم...و دستهامان به هم مي رسيد...اين صفحه را ورق مي زنمتا ديگر چشمانت را پنهان نکنيوگرنه من آسمان را عوض مي کنممن شاعرم مي توانم آفتاب را به کوچه ها راه ندهم...مي توانم کلاغ را سپيد بنويسم...مي توانم از دستهاي تو ..............شعري بسرايم...