وقت کوچکي براي من
وقت داشت
با نگاه خود
آب و آفتاب را
زير و رو کند
هر چه گل ميان باغ بود
خم شود
دانه دانه بو کند
با نسيم خنده اش
پر کند حيات باغ را
مثل معجزه
نو کند صداي کهنه ي کلاغ را
او براي ديگران بهار بود
حيف
توي قلب او گياه کوچکي
لحظه هاي زرد را در انتظار بود
من گياه قلب او شدم
او ولي
هيچ وقت
وقت کوچکي براي من نداشت
فصل رويشم گذشت
زرد شد
او براي من هميشه کم گذاشت