لحظه اضطراب
ذهنم خود را ورق ميزند
و قلبم در حسرت بلوغ تپش هاي بي فروغش را به نظاره مي نشيند
از اوج به زير مي ايم
اشک در چشمانم تيله بازي مي کند
چشمانم مي سوزند، قله را نمي بينم
لجن هاي حوض خود را بر هم مي زنند
در دلم چيزي تکان ميخورد
در نگاهم چيزي ميشکند................