به زمين ميزني و ميشکنيعاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرددر دلي آتش جاويدي را
ديدمت واي چه ديداري واياين چه ديدار دلازاري بود
بي گمان برده اي از ياد آن عهدکه مرا با تو سر و کاري بود
ديدمت واي چه ديداري واينه نگاهي نه لب پر نوشي
نه شرار نفس پر هوسينه فشار بدن و آغوشي
اين چه عشقي است که دردل دارممن از اين عشق چه حاصل دارم
مي گريزي ز من و در طلبتبازهم کوشش باطل دارم
باز لبهاي عطش کرده منلب سوزان ترا مي جويد
ميتپد قلبم و با هر تپشيقصه عشق ترا ميگويد
بخت اگر از تو جدايم کردهمي گشايم گره از بخت چه باک
ترسم اين عشق سرانجام مرابکشد تا به سراپرده خاک
فروغ فرخزاد