مسافر*
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهايي
چقدر هم تنها
خيال مي کنم ، دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي
دچار يعني عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهي کوچک ، دچار آبي درياي بيکران باشد
چه فکر نازک غمناکي
و غم تبسم پوشيده ي نگاه گيا ه است...
خوشا به حال گيا هان که عاشق نورند
ودست منبسط نور روي شانه آنهاست
نه ، وصل ممکن نيست
هميشه فاصله اي هست
دچار بايد بود
وگرنه زمزمه ي حيرت ميان دو حرف، حرام خواهد شد
وعشق ، سفر به روشني اهتزاز خلوت اشياست
وعشق ،صداي فاصله هاست
صداي فاصله هاي که غرق ابهامند
نه ، صداي فاصله هايي که مثل نقره تميزند
و با شنيدن يک هيچ مي شوند کدر.
سهراب سپهري
زيبا بود بهم سر بزن