سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.persianblog'">

ماهیِ اسیر

شنبه 86/11/27 :: ساعت 12:39 عصر
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماری جوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
John

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!!

¤ نویسنده:مهدیس

دوشنبه 86/11/22 :: ساعت 9:43 صبح

فاصله ی بین ما زاده ی کلماتی بود که

از دهان تو خارج میشد و به گوش من میرسید.

فاصله تعبیر نادرست به هم پیوستن حروف،

تولد کلمات و نبردجملات بود.

جمله هایی که در غبار زمان معنای دیگری می آفریدند...

فاصله تبلور کابوس بود در شیار زمان

حالا در خاکستر رویایی که سوخت

سکوت متبلور میشود...


¤ نویسنده:مهدیس

دوشنبه 86/11/8 :: ساعت 4:23 عصر

کیستی که من

 

 

این‌گونه

 

 

به‌اعتماد

نام ِ خود را
با تو می‌گویم
کلید ِ خانه‌ام را
در دست‌ات می‌گذارم
نان ِ شادی‌های‌ام را
با تو قسمت می‌کنم

این‌چنین آرام
به خواب می‌روم؟

کیستی که من

 

 

این گونه به‌جد

در دیار ِ رویاهای ِ خویش
با تو درنگ می‌کنم؟


¤ نویسنده:مهدیس

شنبه 86/11/6 :: ساعت 8:53 عصر

دل تو اولین روز بهار...

 

دل من اخرین جمعه ی سال...

 

و چه دورند و چه نزدیک به هم...!


¤ نویسنده:مهدیس

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خانه
مدیریت وبلاگ
شناسنامه
پست الکترونیک


کل بازدیدها:112230


بازدیدامروز:6


بازدیددیروز:2

 RSS 
 
لینک دوستان من
پر پرواز
یادداشتها و برداشتها
ساحل نشین اشک
سیمرغ
دوزخیان زمین
عشق من هیچ وقت تنهام نزار
مازیار
ایستگاه دوستی
صحرا
ماهیان آکواریمی
رهگذر
نیلوفرآبی
مسعود
محمد بیرانوند
سیما
در بدران
سارا

لوگوی دوستان من



درباره من
ماهیِ اسیر
مهدیس
آه، ای زندگی، منم که هنوز با همه ی پوچی از تو لبریزم...

لوگوی وبلاگ
ماهیِ اسیر

اشتراک در خبرنامه
 

بایگانی شده ها
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
بهمن 86
خرداد87
مرداد 87
شهریور 87
مهر 87
آبان 87
آذر 87
بهمن 87
اردیبهشت 88

اوقات شرعی

طراحی قالب: رفوزه